Pârsig | B. | Negizeš | English | Deutsch | French | P. | Rišešenâsih | Lev |
---|---|---|---|---|---|---|---|---|
•Nemune | n. | نمونه: مثال | example | Beispiel | exemple | Dehxodâ | 0.0 | |
•Barnemune | n. | برنمونه: اشانتیون; واحد نمونه | sample | Sample | échantillon | Mehrbod i Vâraste | نمونهای که برای یک کار ویژه برداشته میشود, همچون برگزیدن که گزینشیست در یک راستای ویژه ( = ترجیح دادن) ~Mehrbod |
1.0 |
•Haznemune | n. | هزنمونه: مثال | example | Beispiel | exemple | 1.0 | ||
•Nemunevâr | z. n. | نمونهوار: مثلا | for example | beispielsweise | par exemple | 0.7 | ||
•Pâdnemune | n. | پادنمونه: نمونهیِ نقض; مثال نقض | counterexample | Gegenbeispiel | - | Ϣiki-En | 1.0 | |
•B.N. | b. | ب.ن.: برای نمونه | for example | zum Beispiel | par exemple | 1.0 | ||
•Pišnegâšt | n. | پیشنگاشت: نمونه اولیه | prototype | Prototyp | prototype | Mehrbod i Vâraste | 1.0 | |
•Âhinegâšt | n. | آهینگاشت: الگوی نخستین; نمونه نخستین | archetype | Urbild | archétype | Mazdak i Bâmdâd | 1.0 | |
•Darnemunestan -> darnemun | k. | درنمونستن: بازنمایی یک چیز (انتزاعی) براه نمونهآوری | to instantiate | instanziieren | instancier | Mehrbod i Vâraste | 1.0 | |
•Tât | v. pav. | تات: یا امروزینتر, داد | ity | - | - | Ϣiki-Pâ Bartholomae | پسوند dâd/tât در پارسی باستان همان است که اکنون در اسپانیایی یا فرانسه و انگلیسی شده : -te, -ty برای نمونه واژهی اوستایی drava = سالم میباشد، و dravatât = سلامتی است که امروزه شده «درود». (واژهنامهیِ زبان کهنِ ایرانی از بارتولومی). این پسوند نامساز بوده و نامهایِ مادینه میساخته است. ~مزدک |
0 |
•Vâd | واد: اصل; ایل و تبار; بنیاد | - | - | - | پسوند یا واژه ی واد = اصل، ایل و تبار، بنیاد برای نمونه: خانواده = خانه + واد+ ه = بنیاد و اصل و مردم درون یک خانه هفتواد = هفت ایل ( هپتالیان مغول) کدواده = بنای دیوار عمارت و خانه را گویند. کشواد ( نام پهلوان شاهنامه ای:) ~ (شاید) = کشانی از نژاد کشان ( کوشانی) ~مزدک |
0.0 | ||
•Nufe | n. | نوفه: اختلال; نویز; پارازیت | noise | Geräusch; Lärm | bruit | ⚕Heydari Ϣiki-En _Dehxodâ | من واژه نوفه به جای نویز را در کتابهای که در دهه ۶۰ خورشیدی به فارسی برگردانده شده، دیده بودم. (برای نمونه: خطوط، امواج، و آنتنها برگردان: آلن باغداساریان، احمد حاجی فریروز آبادی ~mm |
1.0 |
•Bângvâže | n. | بانگواژه: حرف ندا | interjection | - | - | Ϣiki-En | برای نمونه "ای" وای, یا "خدایا" ~مهربد | 1.0 |
•Dâv | n. | داو: ادعا | claim | Anspruch | revendication | Dehxodâ | داو همان گویشی دیگر از دو ( دویدن ) است. برای نمونه بجای نوبت بازی میگفتند: حالا داو توست: = اکنون تو باید بدوی Your Run ! ، گرچه در بازی دویدن هم نباشد. داوطلب هم همین است، کسی که میخواهد داو/دو در دست او باشد. همچنین ادعا نیز با این واژه همپوشانی دارد برای انیکه کسی که چیزی را میگوید که بیرون از هنجار آروینی ( نورم تجربی) است، از رده (صف) بهنجار ها ( نورمالها) بیرون امده ( مانند یک داوطلب) و دست به دو/داو زده است: Dehkhoda: داو تمامی زدن ؛ دعوی کمال کردن . ادعای تمامی کردن : اورنگ کو؟ گلچهر کو؟ نقش وفا و مهر کو؟ حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم ( ادعا به سخنی میگویند که بیرون از هنجار آروینی باشد: نمونه : ١- شلوار من مال من است: یک داو نیست چون پُرگاه همیگونه است! ٢- شلوار شما مال من است: یک داو است و من باید پایور کنم ( با کاغذ خرید و ..) که شلواری که تن شماست، از آنِ من است. ) ~مزدک |
0.0 |
•Namâvand | n. | نماوند: مصداق | instance | Beispiel | exemple | Mazdak i Bâmdâd | نماوند [nomâvand/namâvand] =Instance سیب نماوندی از میوه است Class --> Instance ---- (نمونه= example) ~Mazdak |
1.0 |
•Camiq | n. | چمیغ: تفاوت ریز معنایی | nuance | Nuance | nuancer | Mazdak i Bâmdâd | این واژه با واژه فرانسه "نواژ" ( ابر- میغ ) همریشه است و شاید بتوان گفت: چمیغ ( چم + میغ) میغ همان ابر تیره و باران زا میباشد. هراینه این چمیغ برای نوانس در چم است ولی بگونه ی کلان هم میشود گفت: میغش نمونه: واژه ی نمایش، میغش هایی در گویش دارد، چنانکه میتوان نـَمایش، نـُمایش یا نِمایش گفت و هر سه درست بشمار میروند. ~Mazdak |
1.0 |
•Vâde —> Vâd | ||||||||
•Revâjyâfte | رواجیافته: شایع شده; رایج شده | common; prevalent; current | - | - | Dehxodâ | واژهی رواج همان چهرهی دگریستهی رواگ میباشد, برای نمونه روا یافتن یا روا دیدن ~مهربد | 1.0 | |
•Delmâye | n. | دلمایه: روحیه | spirit; morale | Laune; Stimmung | - | Ϣiki-En Ϣiki-En Ϣiki-De Ϣiki-De Mazdak i Bâmdâd | این روحیه در انگلیسی همان moral است، مانند روحیه ی جنگی ، روحیه شان را باخته اند . این روحیه ، چیزی نزدیک انگیزه و دل داشتن برای انجام کاری ( کاری سخت ) میباشد. برای همین واژه ی دلمایه بدید من گویاست و مایه ای را میرساند که کسی در راستای دلاوری و انگیزهآوری داراست. نمونه ی کاربردی: "آن جنگجویان با همه ی آسیب هایی که خورده اند، هنوز دلمایه ی بزرگی برای پایداری دارند ~مزدک |
1.0 |
•Budobâš | n. | بودباش: اقامت | stay | Aufenthalt | séjour | "بودوباش" در گویش افغانستانی و تاجیکستانی بجای واژه تازی "اقامت"، واژه زیبا و پارسی "بودوباش" بکار برده میشود. بودوباش، ترکیب بن گذشته و بن اکنون کارواژه "بودن" است. بود + و + باش این واژه به گوش ما ایرانیان نا آشناست و زمان میبرد تا به آن خو گرفت. گفتنی است که ترکیب بن گذشته + بن اکنون، در زبان پارسی کاربرد گسترده ای دارد. من برایتان چندین نمونه در زیر میآورم: گفت و گو (گفتگو) جست و جو (جستجو) شست و شو (شستشو) تاخت و تاز ساخت و ساز سوخت و سوز دوخت و دوز پخت و پز رُفت و روب ~Amir Ghorban Zadeh |
1.0 | |
•Dampadid | دمپدید: فی البداهه | impromptu | - | - | Mazdak i Bâmdâd | میدانیم که پدید آوردن خود تا اندازه ای دارای چم آفرینش ناگهانی نیز میباشد. پس میتوان از واژه ی پدید سود جست. نمونه برای اندیشهانگیزی: دَمپدید او میتواند دَمپدید چامه بسراید . ~مزدک |
1.0 | |
•Nišequli | z. n. | نیشغولی: خرافی; وهمی; موهوم | superstitious | abergläubisch | superstitieux | Dehxodâ | مهربد جان،من تنها نگر خود را گفتم همانگونه که گفتی برخی می گویند که ناب غول بود که ناب تازی به چم چهار دندان تیز جانوران است که به پارسی نیش گفته می شود که به نیش غول دگرسان یافت. پن من هنوز پیوند دندان غول با خرافه(یاوه،افسانه و یا میتخت) در نمی یابم. زبانزدی که با واژه ی غول ساخته شده است مانند این: دندان غول را شکستن به این چم است که کار بزرگ یا شگفتی انجام دادن است که پیوند و سویش(جهتش) دریافتنی است پن آن یکی بی چمار است.در داستان اسفندیار هم مانند رستم داستان هفت خوان دارد که در خوان چهارم با زن جادوگری روبرو می شود که نام او غول است و اسفندیار او را می کشد. شاید از اینجا بتوانیم راهی به خرافه بزنیم. همانگونه که می دانیم کار جادوگر فریب دادن است و چیزهای دروغ را راست می نماید ودر گذشته جادوگران هنگام جادوگری همیشه ابزاری در دست داشتند و شاید با داشتن نیش یا ابزاری دیگر در دست هم برای ترساندن و هم برای بهتر پذیراندنِ کارشان به کار می گرفتند و از اینجا می توانیم یک راه سمبی(نقبی)به چم آن خرافه برسیم چونکه با کلک کارها را جور دیگر نشان می داد و کس خرافه اندیش هم با تهی بودن از خرد داستان را جور دیگر می بیند.با این شمارمی توان غول در واژه نیشغولی از پارسی انگاشت.هم چنین بسیار واژگان پارسی به درون زلان تازی رفته و گاهی هم دست نخورده به خود ما برگردانده شده است. هم چنین غول به مازندرانی به چم کَر و یا کسی که گوشش سنگین است در دشنام دادن به کسی برای نمونه بگویند «مرتیکه غول گوش» در اینجا به چم نادان به کار می رود و نادان کسی است که نمی تواند ارزیابی درستی از پیرامونش کند و زود دچار گمان و پندار می شود شاید با این چم راهی به دهی برد و به زبان دیگر آن را خرافه نامید.این چیزهایی بود که به اندیشه من رسیده بود. ~ بهمن حیدری |
1.0 |
•Ravaxtar | n. | رواختر: سیاره | planet | Planet | planète | Mazdak i Bâmdâd | ما میتوانیم از فرهنگ باستان سود بجوییم که در آن به سیارات هم اختر میگفتند و تنها جداسانی شان با ستارگان این بود که ستارگان یکجامان (کواکب ثوابت) بودند و اینها روان. پس میشه برای نمونه با آمایشی از اختر و روان بودن٬ گفت: سیاره ( planet) = رَوَخـْتـَر [ ravaxtar] ~Mazdak |
1.0 |
•Âtašxân | n. | آتشخان: مشعل | torch | Fackel | torche | Mehrbod i Vâraste | آتشخان آتشواره پسوند -واره (-oid) برای دستگاه ها و چیزهایی اند که ساختگی و همانند چیزهای مهادین اند. مانند ماهواره٬ ( چیزی ساختگی/برگرفته که خود ماه نیست ولی گونه ای ماه است) گاهواره (گهواره) سنگواره٬ گوشواره٬ دستواره ( عصا) برای نمونه٬ برای آندروئید پیشنهادیم: آدمواره فاشیستوئید= فاشیستواره ---- مشعل= جایگاه شعله ( چم مهادین = آتشدان/چراغدان/آتشخان) مانند مطبخ = جایگاه طبخ = آشپزخانه ~Mazdak |
1.0 |
•Nemâyâr | n. | نمایار: آواتار | avatar | Benutzerbild | Avatar | _Dehxodâ Ϣiki-En Mazdak i Bâmdâd | در سانسکریت به چم فرزند خداوند است که به جای او در روی زمین آمده ولی اکنون در جای باشنده و شناسه ای بکار میرود که نماینده ی یک آدم راستین در یک پیرامون پندارین است. برای نمونه، یک بازیکن در یک بازی همگانی کامپیوتری که نام و نشان و چهره ی او همان نام و نشان و چهره ی بازکین راستین در جهان راستین نیست ( یا نیاز نیست باشد) ~مزدک | 0.9 |
•Engârvâže | n. | انگارواژه: واژهیِ انگار | ideophone | Ideophon | idéophone | Mehrbod i Vâraste | واژههایی که انگارهای را فرایاد میکنند. برای نمونه «بانگ» که فریاد بلند در یاد میآورد, یا boom در انگلیسی. ~مهربد |
1.0 |
•Hâmgoriz | n. | هامگریز: غیر عادی; آدم غریب | eccentric | Exzenter; Exzentriker | - | Mazdak i Bâmdâd | واژه ی هام با مردم دگرسان است و عوام را بیشتر میرساند و چیزی که جدا از پسند هامیانه باشد را شاید بتوان با هامگریز بهتر واوشت ( Vâveštan = توصیف نمودن) . + برای نمونه در زمان ساسانیان ، چند دبیره ی پهلوی بود که نام یکی «هامدبیره» بود و آُن، الفبایی بود که مردم هامی بدان مینوشتند ~مزدک |
1.0 |
•Kistâ | n. | کیستا: شخصیت | character | Charakter | caractère | Mazdak i Bâmdâd | من برای واژه ی شخصیت بسیار اندیشیدم و یک فراورده ی این اندیشه، واژه ی کیستا بود. ( به آهنگ چیستا) برای نمونه، از واژه ی چه-> چیست-> چیستان درست شده که یک نامواژه است = معما. پس از کی ( who ) نیز میتوان واژه ساخت. در پارسی میگویند یارو برای خودش کسی است، آدم بی شخصییت یا ناکس است یا کسی نیست ! پس کس یا کی در پیوند با فرایافت شخصیت اند. فزون بر این، دیریست که واژه ی کیستی را برای هویت داریم. شخصیت در چم دیگر خود که به رفتار برمیگردد، میتواند با واژه ی منش، منشنمدی ( بی منشی) برآورده شود. ~مزدک |
1.0 |
•Âhisusmâr | آهیسوسمار: دیناسور; دایناسور | dinosaur | - | - | Mehrbod i Vâraste | با الگوبرداری از سرکار Bahman Farahbakhsh آهیسوسمار را من پیش مینهم. آهی- پیشوند مُردهای است که در زبان پهلویک همان کارکرد ur در آلمانی, یا arche در انگلیسی را دارد. برای نمونه archangel (آهیفرشته {ابرفرشته}). آهی اینجا میشود سرآغازین, پس آهیسوسمار همان دایناسورها میشوند. ~Mehrbod |
1.0 | |
•Gozârešik | z. n. | گزارشیک: مستند | documentary | Dokumentarfilm | documentaire | Mazdak i Bâmdâd Mehrbod i Vâraste | فردید از فیلم مستند یا دکمانتری این نیست که آنجا سندی نشان میشود، فردید این است که این یک فیلم بازیگری شده و داستان ناراستین نیست بساکه فیلمبرداری از چیزهای راستین شده ( و در آن میان شاید برگه ها و فرتور های تاریخی). ازینرو زاب گزارشین برای چنین فیلمی بسنده است. اگر مستند جای دیگر بکار برود، خب آنگاه باید فرایافت برگهمندی ( سندیت) را در ان آورد. برای نمونه حرف مستند = سخن برگهمند ~مزدک درست است, ولی من گزارشیک میافزایم که اینجور زابسازی بیشتر پشتوانه دارد, برای نمونه پیشتر داشتهایم «دانشیک», پس اینجا «گزارشیک». ~مهربد |
1.0 |
•Darham | z. n. | درهم: مختلط | intermingled | verwirbelten | entremêlés | Dehxodâ | مختلط را چه میگویید ؟ نمونه: خانه سالمندان هنوز مختلطه ~Masoumeh Hanfizadeh واژه رایج در میان میوه فروشان «درهم» است که فکر می کنم اینچا هم می شود استفاده کرد ~Mojtaba Talaian |
0.0 |
•Tarfand | n. | ترفند: حُقه | trick (crafty) | Kunststück | - | ϢDict-Pâ _Dehxodâ | حقه همان جعبه/قوطی است و حقه باز ها کسانی بودند با جعبه ها چشم بندی میکردند، مانند اینکه لوبیا زیر کدام جعبه است. این است که حقه زدن و حقه بازی همان چشم بندی است که اکنون برای نمونه در لاس وگاس هم یارو انجام میدهد. حقه زدن = چشم بندی کردن/ ولی امروزه بهترین برابر آن = ترفند ( چون این کار با یک فند همراه است) = Kunststueck=trick (crafty) آرنگ و تردستی هم میشود گفت. این فرایافت ،بار نایسته ی چندانی ندارد. ~مزدک |
1.0 |
•Tapâhang | n. | تپآهنگ: ریتم; وزن; آهنگ موزون | rhythm | Rhythmus | rythme | Mazdak i Bâmdâd | ریتم (ضرب..) با گونه ای تپش نیز میتواند نمایانده شود و من با نمونه برداری از دوستمان که سنگآهنگ را پیش نهاد میگویم تپاهنگ . چود تپ تپ یا تاپ تاپ هم یک جور ضربه را بیاد میاورد. | 1.0 |
•Damnevešt | n. | دمنهوشت: ساتیر هزل; هجو | satire | Satire | satire | Mazdak i Bâmdâd | برای واژه ی ساتیر، از نام یکی از جانوران استوره ای بازیگوش و پدرسوخته سود جسته اند. ما نیز میتوانیم برای نمونه از این راه به جایی برسیم. مانند دمنوشت = دمنهوشت (وشت/ویس = scribe ) از دمنه ( روباه داستانی از کلیله و دمنه) | 1.0 |
•Nâmbahâ | n. | نامبها: شهریه | tuiton | Tuiton | tuiton | Mazdak i Bâmdâd | شهر(عربی) = ماه ( زمان) در بیخ شهریه همان ماهانه میچمد ولی امروزه برای نمونه میگویند: شهریه سالانه! یا شهریه یک ترم دانشگاه و ... پس باید واژه ای هامگیر می یافتم و نامبها پولی است برای نامنویسی ٬چه کنون برای دبستان یا دانشگاه یا هر نهاد دیگر . ~مزدک |
1.0 |
•Ravešmandâne | b. | روشمندانه: علی القاعده | typically | in der Regel | - | Mehrbod i Vâraste | این همان In der Regel آلمانی برابر typically انگلیسی است و پیوند چندانی با rule ندارد. ببشتر بچم نورمال است normalerweise و نورمال در پارسی برابر بهنجار و هنجار برابر راه و روش ( معمول و پذیرفته) است. پس میشود بجای علیالقاعده٬ روشمندانه یا روامند هم گفت ( هردو از رفتن) نمونه کاربرد: نمایندگان مردم (که علی القاعده باید نماینده مردم باشند و خواسته های آن ها را پیگیری کنند) بدنبال مسایل دیگر رفته اند. ~Mazdak |
1.0 |
•Budan -> bâš | k. | بودن: - | to be | sein | être | MacKenzie Nyberg Dehxodâ Dehxodâ | بن کنون کارواژهیِ بودن باش میباشد. چند نمونه از کاربردهایِ باش در ادبسار: سعدی: هزارم درد میباشد که میگویم نهان دارم لبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتن ++ هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست داند که چرا بلبل دیوانه همیباشد --------------------------- وحشی: به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد مگو وحشی کجا میباشد و منزل کجا دارد -------------------------- خواجوی کرمانی … چه نغمه ست کزین پردهسرا میآید تاب آن سنبل پـُرتاب کرا میباشد -------------------------- اوحدی: سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم! از آن سر گشته میباشم که این سوداست در بارم ------------------------- صائب تبریزی: به زیر چرخ دل شادمان نمیباشد گل شکفته درین بوستان نمیباشد خروش سیل حوادث بلند میگوید که خواب امن درین خاکدان نمیباشد به هر که مینگرم همچو غنچه دلتنگ است مگر نسیم درین گلستان نمیباشد؟ به طاقت دل آزرده اعتماد مکن که تیر آه به حکم کمان نمیباشد به یک قرار بود آب، چون گهر گردد بهار زندهدلان را خزان نمیباشد کناره کردن از افتادگان مروت نیست کسی به سایهٔ خود سرگران نمیباشد مکن کناره ز عاشق، که زود چیده شود گلی که در نظر باغبان نمیباشد هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا یکی چو صائب آتشزبان نمیباشد ————————— باش ≠ باد bâš ≠ bâwd باد همان چهرهیِ آرزوئین بودن است, چنانکه میگویند: ایدون باد (= باشد که اینجور شود) ~مهربد |
0.0 |
•Zâdserešt | n. | زادسرشت: سرشت بنیادین/زادین | basic instinct | Urtrieb | - | Masoumeh Hanifehzadeh | سرشت خودش یک چیز زادی است و افزون زاد بدان به ما یاری چندانی نمیکند. در آلمانی هم درست میگویند زاد+ رانه ( Naturtrieb ) درختی که تلخ است وی را سرشت گرش برنشانی به باغ بهشت سرنجام گوهر بکار آورد همان میوه ی تلخ بار آورد ( برنامه ریزی ژنتیک ) خود رانه هم فزون بر این، در فیزیک هم بجای قوه ی محرکه ( برای نمونه در فنر) میتواند بکار رود. پس: رانه = Trieb/ driving force پیشرانه = Anrieb/ urge سرشت = Natur/nature طبیعت (ژنتیک) نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است (رفتار ژنتیک) --- و برای اینکه میان دو اردوگاه و دو آموزه ی روانشناسیک درگیری نشود: رانه ی طبیعی = زادرانه = Naturtrieb/Instinct = غریزه ١ سرشت بنیادین (جانوران- برنامه ریزی ژنتیک) = زادسرشت = Urtrieb/ basic Instinct = غریزه ٢ ~مزدک |
1.0 |
•Kažsanješ | n. | کژسنجش: قیاس معالفارق | false analogy | - | - | Mazdak i Bâmdâd | قیاس مع الفارق یک سنجش است که در آن دو سوی سنجش٬ از دیدگاه زابی که بدان سنجیده میشوند٬ دارای سامه ها (شرایط) یکسان نیستند. برای نمونه: رابین هود ادم بدی بود چون دزد بود. ممنوع کردن حجاب کار بدی است چون آزادی پوشاک را از میان میبرد. (رابین هود برپاد بهره کشان و دزدان زبردست میجنگید/ حجاب نشانه ی ایدیولوژیک دینی و سرکوب دینی است و نه یک پوشاک معمولی) = کژسنجش ~مزدک |
1.0 |
•Farâvâžik | z. | فراواژیک: مجازی | figurative | übertragen; figürlich | - | Mazdak i Bâmdâd | چمی از یک واژه که فرای چم بُنواژه آن است، همان چم figurative آن است. برای نمونه میگوییم: او نان آور خانواده است ، در اینجا آن کس، همواره و براستی با خود نان نمیآورد، بساکه فردید همان است که او نیاز های خانواده را فراهم میسازد. پس در اینجا این واژه یک چم واژیک دارد و یک چم فراواژیک. | 1.0 |
•Benâmide | z. n. | بنامیده: مشخص; واقعی | concrete | konkret | concret | Ϣiki-En Ϣiki-De Mazdak i Bâmdâd | بـِـنامیدن [benâmidan] = benennen(Ger.) = denominate(Eng.) = نام نهادن ( توصیف و مشخص کردن); چیزی را بگونه ی مشخص و روشن معرفی کردن . برای نمونه میگوییم جانوران وحشی خطرناک هستند، اینجا یک گزاره ی کلان است و نمونه بنامیده ای نیاورده ایم ولی در این جا نمونه ی مشخص میاوریم: پلنگ یک نمونه ی مشخص از جانوران خطرناک وحشی است. پس اینجا با نام بردن یک جانور بیرام، یک نمونه ی بنامیده ( مشخص) بدست داده ایم. یا میگویند اقداماتی برای رفع بیکاری در دست اجراست، میپرسیم خب، چه اقداماتی؟ میگوید برای نمونه ساختن کارخانهای بیشتر. پس این میشود یک اقدام مشخص چون نام برده شده و برای شنونده دیگر گزاره ی کلان (کلی) نیست، یک نمونه ی عینی و بساویدنی و روشن است = بنامیده ~مزدک | 1.0 |
•Rusestân | n. | روسستان: روسیه | russia | Russland | russie | برخی از خود نامهای این کشورها هم نادرست اند. برای نمونه آلمان یا سوئد نامهایی اند که فرانسه ها به این کشور داده اند . اگر بخواهیم درست کار کنیم باید نام آنها را از زبان خودمان درست کنیم. مانند هندوستان٬ لهستان ( سرزمین لخ ها) برای روسیه که بروش تازی ساخته شده باید گفت روسستان . به ترکیه باید گفت تورکستان نو. به آلمان باید گفت دوچستان. تنها نامهای کهن مانند چین و مصر و .. نباید دگرگون شوند. ~Mazdak |
1.0 | |
•Bartâxtan -> bartâz | k. | برتاختن: بسیج شدن; رویارویی کردن; مقابله کردن | to tackle | angehen | - | Mazdak i Bâmdâd Dehxodâ | این واژگان angehen/tackle بیشتر یک چم بسیج و یک آغاز برای رویارویی یا انجام کار است (پیشوند an در آلمانی پـُرگه چنین چمی دارد، برای نمونه sprechen = سخن گفتن، ولی ansprechen = آغاز سخن گفتن با یک کسی ، بسوی کسی رفتن و با وی سخن آْغازیدن.) پس در اینجا هم چمی نزدیک به بسوی چیزی براه افتادن یا بسوی او رفتن را آغازیدن که یا برای رودررویی است یا جنگ است یا یافتن یک راه گشایش است و ... پیشوند فراخور این an در اینجا میتوان همان بر باشد که از جای برخاستن و آغاز و اینها را یادآیند میسازد و برای رفتن به رودررویی، تاختن درخور است: روی هم برتاختن. بیایید نخست این پرسمان را برتازیم = Let us tackle this problem first ~مزدک |
1.0 |
•Doycestân | n. | دویچستان: آلمان | russia | Russland | russie | برخی از خود نامهای این کشورها هم نادرست اند. برای نمونه آلمان یا سوئد نامهایی اند که فرانسه ها به این کشور داده اند . اگر بخواهیم درست کار کنیم باید نام آنها را از زبان خودمان درست کنیم. مانند هندوستان٬ لهستان ( سرزمین لخ ها) برای روسیه که بروش تازی ساخته شده باید گفت روسستان . به ترکیه باید گفت تورکستان نو. به آلمان باید گفت دوچستان. تنها نامهای کهن مانند چین و مصر و .. نباید دگرگون شوند. ~Mazdak |
1.0 | |
•Turkestân | n. | ترکستان: ترکیه | turkey | Truthahn | dinde | برخی از خود نامهای این کشورها هم نادرست اند. برای نمونه آلمان یا سوئد نامهایی اند که فرانسه ها به این کشور داده اند . اگر بخواهیم درست کار کنیم باید نام آنها را از زبان خودمان درست کنیم. مانند هندوستان٬ لهستان ( سرزمین لخ ها) برای روسیه که بروش تازی ساخته شده باید گفت روسستان . به ترکیه باید گفت تورکستان نو. به آلمان باید گفت دوچستان. تنها نامهای کهن مانند چین و مصر و .. نباید دگرگون شوند. ~Mazdak |
1.0 | |
•Farâmuxtan -> farâmuz | k. n. | فراموختن: مطالعه کردن | to study | untersuchen | enquêter | Mazdak i Bâmdâd | این فرایافت ( study ) همواره با خواندن همراه نیست. برای نمونه شما میتوانید یک نگاره از میکل آنژ را study کنید پس شاید بشود گفت: فراموختن - این "موختن" از آموختن یافت میشود و فرا در فراگرفتن . دانشجویان هنر شایند که نگاره های میکل آنژ را بفراموزند.They should study the paintings of M.A. من از آزمون گذر نکردم چون این نسک را درست نفراموخته بودم ~Mazdak |
1.0 |
•Vandnegâr | n. | وندنگار: گراف | graph | Graph | - | Mazdak i Bâmdâd | وند همان بند و از بستن میاید و اندام یا پیوند ارگانیک را میرساند. برای نمونه در نام تیره های ایرانی، مانند کارن-وند، ( مانند مازیار کارن-وند) یا هم اکنون در نام خاندان های لر و کرد و .. مانند پولادوند و اینها دیده میشود. در واژه های پسوند و پیشوند همان عضو هایی از واژه را میرساند که در پس یا پیش میایند. در نگره گردآیه ها ( مجموعه ها) هم فرایافتی بنام عضو یا همان وند/هموند را داریم و از آنجایی که گراف از پیوند میان هموند های یک گردایه سخن میگوید، میتوان آنرا نگاره ی ویژه ای که گویای وابستگی این وندهاست دانست و کوتاه سخن، بدان وندنگاره گفت. ~مزدک |
1.0 |