Pârsig | B. | Negizeš | English | Deutsch | French | P. | Rišešenâsih | Lev |
---|---|---|---|---|---|---|---|---|
•Bâyi —> Bâyin | ||||||||
•Bâyâ | n. | بایا: لازمه; ضروری | requisite | - | - | ϢDict-Pâ Ϣiki-Pâ _Dehxodâ | 1.0 | |
•Bâyeš | n. | بایش: جبر | - | - | - | 1.0 | ||
•Bâyand | بایند: واجب | necessitous; essential | - | - | Ϣiki-En Ϣiki-Pâ | 1.0 | ||
•Bâyest | بایست: - | should | sollte | devrait | بایست گذشتهیِ بایستن میباشد بمانند should که گذشتهیِ must باشد. ~مهربد | 0.0 | ||
•Bebâyad | n. | بباید: لزوما | necessarily | Notwendig | nécessairement | 0.3 | ||
•Bâygân | n. | بایگان: حافظ; آرشیویست | preserver; archivist | Bewahrer; Archivar | conservateur; archiviste | Dehxodâ | 1.0 | |
•Bâyadin | z. | بایدین: امری; حتمی; الزامی | imperative; must | unerlässlich | - | Mehrbod i Vâraste Dehxodâ | 1.0 | |
•Bâyande | z. n. | باینده: مجبور کننده | compelling | erzwingend | - | 1.0 | ||
•Bâyeste | n. | بایسته: واجب | requisite; essenetial | Requisit; essenetial | requis; essenetial | ϢDict-Pâ _Dehxodâ | 1.0 | |
•Bâyestan -> bâyin | k. | بایستن: لازم بودن; واجب بودن | to must | müssen | falloir | _Dehxodâ Ϣiki-En Ϣiki-De ϢDict-Pâ | 1.0 | |
•Bâygâni | n. | بایگانی: آرشیو | archive | Archiv | archive | Dehxodâ | 0.1 | |
•Bâyandegi | n. | بایندگی: اجبار | coercion; constraint | - | - | Ϣiki-En Ϣiki-En | 1.0 | |
•Abâyestan -> abây | k. | ابایستن: آرزو کردن; تمایل داشتن; هوس کردن | to desire | begehren | - | MacKenzie Ϣiki-En Ϣiki-De | 1.0 | |
•Kahrobâyi —> Kahrobâyin | ||||||||
•Bâygânidan -> bâygân | k. | بایگاندن: ضبط کردن; آرشیو کردن | to archive | archivieren | archiver | _Dehxodâ Ϣiki-En Ϣiki-De | 1.0 | |
•Kahrobâyin | z. | کهربایین: الکتریکی | electrical | - | - | Ϣiki-En | 1.0 | |
•Âhankahrobâyi | n. | آهنکهربایی: الکترومغناطیس | electromagnetic | Elektromagnetisch | - | Ϣiki-En Ϣiki-De | 1.0 | |
•Zibâyišenâsi | n. | زیباییشناسی: شناخت زیبایی; دریافت زیبایی | aesthetics | Ästhetik | esthétique | Ϣiki-En | 1.0 | |
•Apâyestan -> apây | k. | اپایستن: خوشی دادن; لذت دادن; چهرهیِ کهنتر «بایستن»
اپایستن: آرزو کردن; میل داشتن |
to please
to desire |
-
wünschen |
-
- |
Nyberg Ϣiki-En
Nyberg Ϣiki-En |
1.0 | |
•Hamišegi | n. | همیشگی: یوند تنگاتنگی با پندارهیِ زمان دارد, آنچه در همهیِ زمانها باشد; میتواند «هستنده» باشد و بباید «باشنده» نیست. | eternal | - | - | Ϣiki-En Ϣiki-Pâ | 1.0 | |
•Ažir | z. | اژیر: هوشمند; زیرک; دانا; پرهیزکار; کنون باید آژیر بودن ز شیر - که در مهرگان بچه دارند به زیر | shrewd | - | - | ϢDict-Pâ Ϣiki-Pâ _Dehxodâ | 1.0 | |
•Bejâ | z. | بجا: بموقع; مناسب
بجا: به صف |
proper
set! |
richtig
- |
approprié
- |
Dehxodâ
|
دیدین در آغاز پیشیجویی دویدن میگن: . Ready . Set . Go! در پارسی چه باید گفت؟ |
0.0 |
•Sost | z. | سست: ضعیف; عاجز | frail; weak | gebrechlich; schwach | frêle; faible | Dehxodâ | شمشیر قوی نباید از بازوی سست ناید ز دل شکسته تدبیر درست ~سعدی |
0.0 |
•Dâv | n. | داو: ادعا | claim | Anspruch | revendication | Dehxodâ | داو همان گویشی دیگر از دو ( دویدن ) است. برای نمونه بجای نوبت بازی میگفتند: حالا داو توست: = اکنون تو باید بدوی Your Run ! ، گرچه در بازی دویدن هم نباشد. داوطلب هم همین است، کسی که میخواهد داو/دو در دست او باشد. همچنین ادعا نیز با این واژه همپوشانی دارد برای انیکه کسی که چیزی را میگوید که بیرون از هنجار آروینی ( نورم تجربی) است، از رده (صف) بهنجار ها ( نورمالها) بیرون امده ( مانند یک داوطلب) و دست به دو/داو زده است: Dehkhoda: داو تمامی زدن ؛ دعوی کمال کردن . ادعای تمامی کردن : اورنگ کو؟ گلچهر کو؟ نقش وفا و مهر کو؟ حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم ( ادعا به سخنی میگویند که بیرون از هنجار آروینی باشد: نمونه : ١- شلوار من مال من است: یک داو نیست چون پُرگاه همیگونه است! ٢- شلوار شما مال من است: یک داو است و من باید پایور کنم ( با کاغذ خرید و ..) که شلواری که تن شماست، از آنِ من است. ) ~مزدک |
0.0 |
•Barzax | n. | برزخ: حائل; عالم میان دنیا و آخرت | limbo | - | - | Dehxodâ | بر سردو رهی امروز بکن جهدی تات بی توشه نباید شد از این برزخ ~ناصرخسرو |
0.0 |
•Sâviz | z. | ساویز: نیکخو: دلربا شوخ باید و خونریز - نزد عاشق نه مشفق و ساویز. | cheerful; cheery | - | - | _Dehxodâ Ϣiki-En | دلربا شوخ باید و خونریز - نزد عاشق نه مشفق و ساویز. ~علی فرقدی | 1.0 |
•Âvand | n. | آوند: دلیل; حجت; برهان واضح; بینات | reason; sake; argument | Grund; Beweis; Beweisgrund | raison; preuve | Dehxodâ | آفتاب آمد آوند آفتاب! ~مهربد برای خوشاهنگی چامه باید گفت: آفتاب آمد اَوَندِ آفتاب فَرنُد ار خواهی٬ ز تاب اش رخ متاب ~مزدک |
1.0 |
•Hâmgoriz | n. | هامگریز: غیر عادی; آدم غریب | eccentric | Exzenter; Exzentriker | - | Mazdak i Bâmdâd | واژه ی هام با مردم دگرسان است و عوام را بیشتر میرساند و چیزی که جدا از پسند هامیانه باشد را شاید بتوان با هامگریز بهتر واوشت ( Vâveštan = توصیف نمودن) . + برای نمونه در زمان ساسانیان ، چند دبیره ی پهلوی بود که نام یکی «هامدبیره» بود و آُن، الفبایی بود که مردم هامی بدان مینوشتند ~مزدک |
1.0 |
•Handâštan -> handâr | k. | هنداشتن: پنداشتن; باور داشتن; عقیده داشتن | to deem | erachten | - | Mazdak i Bâmdâd | واژه ی پنداشتن کمابیش از آمایش به+ هم+ داشتن میاید (پژوهشمایه از علی نورائی) to deem یک جور پنداشتن و باور داشتن است که با دریافت بیشتری همراه است تا پنداشتن. بر این پایه با برداشتن پ ( به، پاد) میتوان با پیشوند هن=هم ، گفت هنداشتن من اورا شایسته میهندارم I deem him worthy هر کاری که بایسته میهندارید انجام دهید any action you deem necessary |
1.0 |
•Porâvand | n. | پرآوند: - | complex | Komplex | complexe | Mazdak i Bâmdâd | از دیدگاه دستوری واژه ی «پیچیده» جایگاه کارگیر( مفعولی) را دارد و از بن گذشته درست شده و میشود همتای دستوری complicated دانست. از دید چمیک هم پیچیده را میتوان برابر دشوار (از دید گرهمندی) شمرد که چم مهادین complicated میباشد. ولی comlex تنها به پیچیدگی از دید شمار بالای بخشهای سازنده یک سامانه گفته میشود و به بایستگی دشواری را نمیرساند و در پارسی میشود به آن گفت: پُرآوند این یک سامانه ی پراوند است این یک پرسمان پیچیده است ~ Mazdak |
1.0 |
•Delrobâ | z. n. | دلربا: جذاب; جاذب; جالب | alluring; attractive | verlockend; attraktiv | séduisant | Dehxodâ | هر که دل با دلربایی می نهد خویشتن را در بلایی می نهد ~امیرخسرو دهلوی |
0.0 |
•Vâcekândan -> vâcekân | k. | واچکاندن: تقطیر کردن | to dilute | verdünnen | diluer | Mazdak i Bâmdâd | De=وا Still= چکه واچکاندن آب مقطر= آب واچکان(ده) برای واچکاندن الکل از مـِی٫ باید از دمای ۷۰ ْبالاتر نرفت. ~Mazdak |
1.0 |
•Nâmbahâ | n. | نامبها: شهریه | tuiton | Tuiton | tuiton | Mazdak i Bâmdâd | شهر(عربی) = ماه ( زمان) در بیخ شهریه همان ماهانه میچمد ولی امروزه برای نمونه میگویند: شهریه سالانه! یا شهریه یک ترم دانشگاه و ... پس باید واژه ای هامگیر می یافتم و نامبها پولی است برای نامنویسی ٬چه کنون برای دبستان یا دانشگاه یا هر نهاد دیگر . ~مزدک |
1.0 |
•Ravešmandâne | b. | روشمندانه: علی القاعده | typically | in der Regel | - | Mehrbod i Vâraste | این همان In der Regel آلمانی برابر typically انگلیسی است و پیوند چندانی با rule ندارد. ببشتر بچم نورمال است normalerweise و نورمال در پارسی برابر بهنجار و هنجار برابر راه و روش ( معمول و پذیرفته) است. پس میشود بجای علیالقاعده٬ روشمندانه یا روامند هم گفت ( هردو از رفتن) نمونه کاربرد: نمایندگان مردم (که علی القاعده باید نماینده مردم باشند و خواسته های آن ها را پیگیری کنند) بدنبال مسایل دیگر رفته اند. ~Mazdak |
1.0 |
•Gozârešik | z. n. | گزارشیک: مستند | documentary | Dokumentarfilm | documentaire | Mazdak i Bâmdâd Mehrbod i Vâraste | فردید از فیلم مستند یا دکمانتری این نیست که آنجا سندی نشان میشود، فردید این است که این یک فیلم بازیگری شده و داستان ناراستین نیست بساکه فیلمبرداری از چیزهای راستین شده ( و در آن میان شاید برگه ها و فرتور های تاریخی). ازینرو زاب گزارشین برای چنین فیلمی بسنده است. اگر مستند جای دیگر بکار برود، خب آنگاه باید فرایافت برگهمندی ( سندیت) را در ان آورد. برای نمونه حرف مستند = سخن برگهمند ~مزدک درست است, ولی من گزارشیک میافزایم که اینجور زابسازی بیشتر پشتوانه دارد, برای نمونه پیشتر داشتهایم «دانشیک», پس اینجا «گزارشیک». ~مهربد |
1.0 |
•Fardâštan -> fardâr | k. | فرداشتن: جدی گرفتن | to take seriously | - | - | Mehrbod i Vâraste | فرداشتن را میتوانیم به این کارواژه بدهیم. سخن ایشان را باید فرداشت. اگر خواستیم غلمبه سلمبهتر, سخن ایشان را باید فرداشت نمود. ~Mehrbod |
1.0 |
•Rusestân | n. | روسستان: روسیه | russia | Russland | russie | برخی از خود نامهای این کشورها هم نادرست اند. برای نمونه آلمان یا سوئد نامهایی اند که فرانسه ها به این کشور داده اند . اگر بخواهیم درست کار کنیم باید نام آنها را از زبان خودمان درست کنیم. مانند هندوستان٬ لهستان ( سرزمین لخ ها) برای روسیه که بروش تازی ساخته شده باید گفت روسستان . به ترکیه باید گفت تورکستان نو. به آلمان باید گفت دوچستان. تنها نامهای کهن مانند چین و مصر و .. نباید دگرگون شوند. ~Mazdak |
1.0 | |
•Pašimanepuš | پشیمنهپوش: صوفی; زاهد | austere | streng | austère | Dehxodâ | سرمست در قبای زرافشان چو بگذری یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن ~حافظ |
1.0 | |
•Mehsar | z. n. | مهسر: نخبه | elite | Elite | élite | Mazdak i Bâmdâd | نخبة پارسی نیست و برای ما هم بایسته نیست که واژه ای سرهم کنیم که گویشمانای یک واژه ی تازی و .. باشد.( کاری که ملایری میکند). از سوی دیگر نخبه خوشخیم است و کسی برای چندینه ی آنهم نخب بکار نمیبرد و بساکه نخبگان رواست. در پارسی میتوان گفت: مِهسر=> مهسران برگرفته از ساختار واژه ی ترکی: بویوکباشلار مهسران دانشیک جهان و پاداشبران «نوبل» بیشترینه ٬ برخاسته ی باخترزمین اند ~Mazdak |
1.0 |
•Doycestân | n. | دویچستان: آلمان | russia | Russland | russie | برخی از خود نامهای این کشورها هم نادرست اند. برای نمونه آلمان یا سوئد نامهایی اند که فرانسه ها به این کشور داده اند . اگر بخواهیم درست کار کنیم باید نام آنها را از زبان خودمان درست کنیم. مانند هندوستان٬ لهستان ( سرزمین لخ ها) برای روسیه که بروش تازی ساخته شده باید گفت روسستان . به ترکیه باید گفت تورکستان نو. به آلمان باید گفت دوچستان. تنها نامهای کهن مانند چین و مصر و .. نباید دگرگون شوند. ~Mazdak |
1.0 | |
•Turkestân | n. | ترکستان: ترکیه | turkey | Truthahn | dinde | برخی از خود نامهای این کشورها هم نادرست اند. برای نمونه آلمان یا سوئد نامهایی اند که فرانسه ها به این کشور داده اند . اگر بخواهیم درست کار کنیم باید نام آنها را از زبان خودمان درست کنیم. مانند هندوستان٬ لهستان ( سرزمین لخ ها) برای روسیه که بروش تازی ساخته شده باید گفت روسستان . به ترکیه باید گفت تورکستان نو. به آلمان باید گفت دوچستان. تنها نامهای کهن مانند چین و مصر و .. نباید دگرگون شوند. ~Mazdak |
1.0 | |
•Yâdnegâšt | n. | یادنگاشت: وفاتنامه; نوشته روی سنگ قبر | epitaph | Epitaph | - | Mahmood Moosadoost | این واژه تنها به نوشتهی روی گور گفته نمیشود، به نگاشته های هنری که به دیوار کلیسا به یاد درگذشته میشود هم گفته میشود. از اینرو نباید حتما گور باشد. همان <یادنبشت> ( و یا شاید <یادنگاشت> ) درخور تر است. در زیر Epitaph ی که روی گور نوشته نشده: ~mm یادنگاره, یادنگار به یاد یادگاری هم گیرااند. ~مهربد از یادنگار شما خوشم آمد ولی یادنگاشت بهتره چون نگار تنها نقاشی را بیاد میاورد ولی نگاشت نوشته هم دارد و ما نمخواهیم از «نوشته» بسی دور بشویم ~مزدک |
1.0 |
•Zerangi | n. | زرنگی: دها | cleverness | Klugheit | - | Dehxodâ | ๏ داهی= زرنگ/ دها = زرنگی : رنگی از هوش در کار دارد چلِوِرنِسس/Kلعگهِت باید دانست که هوشمندی و تیزهوشی و هوشیاری با هم یکسان نمیباشند و هرکدام ویژگی دیگری را میرسانند. ๏ هوشیار : نشانه ها و سیجهای جهان بیرونی را بهتر و بیدار تر دریافت کرده و واکنش درخور نشان میدهد. ๏ هوشمند : دارای هوش "بسیار" است (بیش از ۱۲۰ ئق) و میتواند پرسمانهای پیچیده را پاسخگشایی نماید هرچند بایسته نیست که زود به پاسخ برسد ๏ تیزهوش : کسی است که "زودتر" از همتایان خود به پاسخ پرسمان میرسد ولی نیازانه و همواره از پس پرسمان های پیچیده بر نمیآید. ๏ باهوش: کسی که گول نیست و هوشی در تراز روالمند (۱۰۰ ئق) و شاید کمی بهتر ٬ دارد ๏ تیزویر : کسی است که داده پردازی تند تر به همراه "کاربرد ویر" ( مِمُری) دارد. درست مانند رایانه ای که دارای هارد-درایو تند تری میباشد. همچنین٬ زرنگی و زیرکی یکی نیستند؛ زیرک کمی آبزیرکاه است و در برابر٬ زرنگ کاری تر و کوشا تر است ~Mازداک |
0.0 |
•Hošyâri | n. | هشیاری: کیاست | alertness | Wachsamkeit | - | Dehxodâ | ๏ کیاست/کیّاس = هوشیاری/هوشیار الِرتنِسس/ذاچهسامکِت باید دانست که هوشمندی و تیزهوشی و هوشیاری با هم یکسان نمیباشند و هرکدام ویژگی دیگری را میرسانند. ๏ هوشیار : نشانه ها و سیجهای جهان بیرونی را بهتر و بیدار تر دریافت کرده و واکنش درخور نشان میدهد. ๏ هوشمند : دارای هوش "بسیار" است (بیش از ۱۲۰ ئق) و میتواند پرسمانهای پیچیده را پاسخگشایی نماید هرچند بایسته نیست که زود به پاسخ برسد ๏ تیزهوش : کسی است که "زودتر" از همتایان خود به پاسخ پرسمان میرسد ولی نیازانه و همواره از پس پرسمان های پیچیده بر نمیآید. ๏ باهوش: کسی که گول نیست و هوشی در تراز روالمند (۱۰۰ ئق) و شاید کمی بهتر ٬ دارد ๏ تیزویر : کسی است که داده پردازی تند تر به همراه "کاربرد ویر" ( مِمُری) دارد. درست مانند رایانه ای که دارای هارد-درایو تند تری میباشد. همچنین٬ زرنگی و زیرکی یکی نیستند؛ زیرک کمی آبزیرکاه است و در برابر٬ زرنگ کاری تر و کوشا تر است ~Mازداک |
0.0 |
•Barafruxtegi | n. | برافروختگی: عصبانیت | rage | Rage | rage | Mazdak i Bâmdâd | Hormoz and 3 others manage the membership, moderators, settings, and posts for کارگاه واژهیابی، واژهگزینی و واژهسازی پارسی. ما واژه ی برافروختگی را بایست برای عصبانیت بکار ببریم و خشم را برای غضب. عصبانیت دارای نشانه های بیرونی مانند برآشفتگی و/یا بانگ زدن و/یا درشت گویی و اینهاست.=rage/fury(E)-≈Wut(G) خشم ولی میتواند درونی و خاموش باشد و دیرتر برای کسی که خشمیده ) مغضوب) است٬ پیامدهای ناخوشایند را از سوی خشمنده ببار آورد= wrath/anger(E)-Zorn(G) ~Mazdak |
1.0 |
•Pišânidan -> pišân | k. | پیشانیدن: پیشانی کردن; آمادگی برای جنگ و پس ننشستن | to accept a challenge | stirn bieten | - | Mazdak i Bâmdâd | رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس . ~فردوسی از همان ژست گاوهای نر میاید که پیشانی(شاخ) را به گاو دیگر نشان میدهند و نشانه ی آمادگی برای جنگ و پس ننشستن است ~مزدک |
1.0 |
•Sarmâgereftegi | n. | سرماگرفتگی: گریپ | grip | Griff | poignée | Mazdak i Bâmdâd | باید به گریپ گفت سرماگرفتگی به کولد٬ سرماخوردگی سرما گرفتم / سرما خوردم سرماگرفتگی شکم وروده! ~مزدک |
1.0 |